گوشت كوب

سارا صاحب زماني
mis_gemini7@yahoo.com

گوشت‌كوب


سارا زماني

اواخر سال 1356 مجيد پازوكي 43 ساله استاد دانشكده تربيت معلم تبريز، يكي دوماهي از تق و لقي و تعطيلياي دانشگاه استفاده كرد و زنجان مهمون برادر و زن برادرش منير بود. منير، زني مثل آفتاب پرانرژي، شاد و شوخ و شنگ كه با مجيد هم ميونه‌ي خيلي خوبي داشت، شب آخر همينطور كه يك پيراهن آبي را تا مي‌كرد به مجيد ميگفت:

- حالا كه مي‌دوني باز دو روز ديگه تعطيلش مي‌كنن. بيخود براي چي مي‌ري؟

- مي‌دونم ولي نميشه، به هرحال اگرم قرار باشه به كل تعطيل شه وسايلمو كه بايد بيارم.

با صداي در كه بهم خورد منير پيرهن آخري را گذاشت تو چمدان و گفت: انگار مسعودم اومد.

مجيد برگشت طرف در:

- سلام داداش. خسته نباشي

- سلام. اي بابا... تو كه باز داري اثاث جمع ميكني.

- ديگه برم داداش اگه اينطور كه ميگن واقعا كلاسا برقرار باشه ...

- برو بابا توهم دلت خوشه. با اين اوضاعي كه من ميبينم امروز فرداس كه...

منير كه با يك سيني چاي وارد پذيرايي مي‌شد بعد از سلام و عليك با مسعود، بي مقدمه با همون صداي زنگ دار بشاش گفت: راستي مجيد آخر اين گوشكوب مامانت اينارو پس ندادم.

- گوشكوب؟!

- آره ديگه از مسافرت پارسال گفته بودم كه گوشكوب مامانت مونده دست من. باورم نمي‌شد يهو يادم بيفته.

و با گفتن اين جمله درحاليكه مي‌خنديد و به مسعود اشاره مي‌كرد، يك گوشت‌كوب فلزي انداخت روي لباسهاي داخل ساك.

- بابا اينو لااقل لاي يه پارچه‌اي چيزي بپيچيد. لباسارو كثيف نكنه يه وقت.

منير با اطوار گفت:

- اوووووه تيتيش ماماني!

و ناگهان انگار فكر شيطنت جديدي به سرش زده باشه بلند شد و با يك خروار پارچه تيكه پاره برگشت.

مسعود كه سرگرم صحبت با مجيد بود يه لحظه متوجه منير شد كه داشت گوشت‌كوب بينوا رو بين صد لايه پارچه مي‌پيچيد.

- چيكار مي‌كني؟

- اِه تو چيكار به من داري. بذار كارمو كنم.

***

صبح خنكي بود وقتي افسر وظيفه به ميني‌بوس دستور ايست داد مجيد با حركت ترمز ماشين از خواب پريد.

يه جناب سروان سگ سبيل اومد بالا براي بازرسي اسباب اثاثيه مردم.

مجيد پكر روي رديف آخر نشسته بود. پكر ازينكه خوابش برده. آخه از اول راه تا حالا بخاطراينكه كلي از شاگرداي دانشكده تو ماشين بودن، حسابي خودش را سنگين رنگين نگه داشته بود. مبادا روي اين بزمجه‌ها ازين كه هست بازتر بشه.

وقتي نوبت به ساك مجيد رسيد، همه بچه‌ها ساكت وصامت تو نخ استاد جوون بودن كه قيافش همچين كم به اونايي كه كله‌شون بوي قرمه سبزي ميده بي‌شباهت نبود.

مجيد كه هميشه از مرموز بودن براي بقيه لذت مي‌برد، قيافه خيلي خونسرد و غلط اندازي به خودش گرفت كه انگار من هم اينكارم ولي در ضمن حواسمم هم خيلي جمعه و به اين راحتيا دم به تله نميدم و با نگاه تحقيرآميز و عاقل اندر سفيهي به چهره‌ي افسر كه داشت لباسها رو زير و رو ميكرد زل زد كه يكهو متوجه شد حالت صورت افسر تغيير كرد و برق موذيانه‌اي تو چشماش جهيد.

بسته‌ي پارچه‌اي كه كاملا مشخص بود داخلش يه شي فلزيه تو دست افسره بود و رنگ راننده عين گچ سفيد و نفس همه دانشجوها تو سينه حبس. ولي اين ميون حال و روز هيچ‌كس به پاي حال و روز مجيد نمي‌رسيد. مخصوصا وقتي بعد از هفت هشت دقيقه تمام پارچه‌ها يكي يكي باز شد و بجاي هفت تير، گوشت‌كوب مادر مجيد اومد بيرون!

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30134< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي